سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به غالب پسر صعصعه ابو الفرزدق در گفتگویى که میانشان رفت فرمود : ] شتران فراوانت را چه شد ؟ [ گفت : امیر مؤمنان پرداخت حقوق پراکنده‏شان کرد . این بهترین راه آن است . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 10  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 16524
 
حرفهای ما همیشه نا تمام....
 
فصلی تازه.....
نویسنده: گل یخ(سه شنبه 85/9/28 ساعت 9:1 عصر)

 

سلام . بالاخره بعد از مدتها که اون وبلاگم خاک فراموشی به تنش نشسته بود تصمیم گرفتم که بروم سراغ یک وبلاگ دیگه البته با یک حال و هوای دیگه.... . خیلی دوست دارم که اینجا  بتونم گرد فراموشی رو از حرفهایم برای تو پاک کنم. نمی خواهم در بند این باشم که آیا کسی از وبلاگم دیدن می کند یا نه.  نه که برام مهم نباشه اما دوست ندارم وقتی میام سراغش دنبال بازدید کننده باشم. دوست دارم اتفاقات خوب و بد ،تلخ وشیرین، بی مزه و با مزه و بالاخره هر چی که تو روزمره باهاش مواجه می شم اینجا باشن. من 10سالی میشه که زندگیمو توی سالنامه خلاصه می کنم. اما دیگه خیلی وقته که حوصله سالنامه رو هم ندارم. نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه. اما بعضی مواقع از یک هفته هم بیشتر طول می کشه و وقتی می خوام پرش کنم روزهامو گم می کنم. و از دیدن برگهای سفید دلم می گیره. احساس پوچی می کنم. نمی دونم مطالبم جالب باشه یا نه، اما تصمیم دارم بنویسم. برای کس خاصی نمی نویسم فقط برای دل خودم. یک احساس بدی بهم نیشخند می زنه ، بهم می گه زهی خیال باطل. اون وبلاگ رو هم با شور و شوق زیادی شروع کردی و خیلی زود فراموش کردی اینهم مثل همون  3-2 ماه بیشتر دوام نمی یاری. نمی دونم شاید هم من یک روز به اون احساس بد نیشخند زدم. فقط ازتون می خوام تحملم کنید. و اما امروز.......

امروز سه شنبه بود . دیشب تولد وبلاگم بود و تا 2:30شب بیدار بودم.  با یکی از دوستام هم در حین کار درد دل می کردم. اونم آدم صبوری بود و به همه حرفهام گوش داد. وقتی برای خواب آماده شدم تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود و همین باعث شد که ساعتم هم خوابش ببرد، گوشیمو گذاشته بودم زنگ بزنه اما نمی دانم چرا 7:30 را زده بودم 8:30 و نتیجه این شد که صبح 8:30بیدار شدم و باز سر کار دیر رسیدم(9صبح). امروز روزنامه ها رو باید می بردیم پست. همکارهام به محض دیدنم گفتند امروز می خواهیم کار پست رو زودتر تمام کنیم، منم گفتم ان شاءاله... کارها داشت تمام می شد که یک چیزی تو ذهنم جرقه زد و فهمیدم که بله یک آگهی دولتی از قلم افتاده. بد بیاری پشت سر هم از صبح واسم می بارید. و این فراموش کاری باعث شد که ظهر تا 1:30 کارمون طول بکشه. خیلی خسته بودم. اومدم خونه تا 4خوابیدم بعد هم از صدای زنگ تلفن بیدار شدم.... بعد از ظهرها خیلی کسل کننده است . کلاسم چند روز پیش تمام شد. ظهرها ناهار خورده نخورده می رفتم کلاس تا بعد از ظهر اما این روزها از کلاس هم خبری نیست. حسابی بی حوصله ام.....

این تصویر زیبا هم تقدیم به شما.....

 



یادگار.....( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تغییر کنید تا بهترین شوید
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
|  Atom  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |


|| مطالب بایگانی شده ||
تابستان 1387
زمستان 1385
پاییز 1385

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
حرفهای ما همیشه نا تمام....
گل یخ
شبی با خیال تو هم خونه شد دل.....نبودی ببینی چه دیوونه شد دل......نبودی ندیدی پریشونی هامو فقط باد وبارون شنیدند صدامو!

|| لوگوی وبلاگ من ||
حرفهای ما همیشه نا تمام....
|| لینک دوستان من ||
نارسیس

|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو