
- یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ... اما واقعا"دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره.
عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه !! پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت از بین نمی میره این هوس است که کمتر و کمتر میشه
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

سلام . 
دیروز تولدم بود
.......
..... تولد تولد تولدت مبارک.
به مناسبت این روز قشنگ اومدم وبلاگمو آپدیت کنم. 
چند روز پیش مطلبی واسم میل شده بود. شایدم به خیلی از شماها هم میل شده باشه. فکر کردم خالی از لطف نباشه اگه برای بقیه دوستان بگذارم. امیدوارم خوشتون بیاد ....
تا بعد....
دوست دارم نظرتون رو بدونم.............
















شما چی فکر می کنید.....................
سلام.
بعد از یک وقفه طولانی مدت بازم اومدم سراغ وبلاگم. متأسف شدم که حتی رمز عبورم رو هم فراموش کردم. یادداشت قبلی من 12/85 بوده و امروز 21/5/87 . تصمیم داشتم یک وبلاگ جدید بزنم اما دلم نیومد از این وبلاگ دست بکشم. بهرحال این وبلاگو در حال و هوای خاص خودش ایجاد کردم. حرفهای ما همیشه ناتمام ......... ! امروز من با اون روزها تفاوت زیادی کرده. تجربه های ارزشمندی بدست آوردم.مشکل بزرگ اون روزهام حل شده و حالا با فراغ بال زندگی می کنم. نه که بگم مشکلی ندارم ، چرا مشکلات همیشه هستند. اما یاد گرفتم که صبر داشته باشم، تحمل کنم. به نظر من خدا همیشه با ماست ، در سخت ترین شرایط یکی هست که جای همه نداشتنهامونو پر می کنه و این خودش کفایت می کنه. اگه زندکی بر وفق مراد ما نمی چرخه حتما حکمتی داره.
آرزو می کنم همیشه ایام به کامتون باشه.
حرفهای ما همیشه نا تمام............. تا نگاه می کنی وقت رفتن است
آه ای دریغ و حسرت همیشگی ............. ناگهان چقدر زود دیر می شود......!

عیدتون مبارک
نویسنده: گل یخ(پنج شنبه 85/12/17 ساعت 11:49 عصر)
وقتی یاد سال گذشته و لحظه تحویل سال می افتم، فکر اینکه 1 سال گذشت، باورش سخت میشه. خیلی سخت، اینکه یکسال( 365)روز گذشت. باورم نمیشه.انگار همین دیروز بود که می گفتم وای نه ، بازم عید اومد و امسال خیلی زودتر از همیشه اومد. همه این یکسال با لحظه ای برابرند، با چشم بر هم زدنی عین باد اومد ورفت. خوش به حال اون کسی که از این سفریکساله سبکبال بیرون اومده باشه و مثل من افسوس گذشت زمان رو نخوره. من در مورد خودم قضاوت می کنم. بقیه رو نمی دونم. غبطه می خورم به حال کسی که گذر زمان برایش یادآوری بدی نباشد. اما تجربه های خوب همیشه ماندگارند، تا همیشه با ما هستند. تجربه های تلخ و شیرین. برای مردم شهر من امسال سال خوبی نبود، خیلی بد. قبول دارم که همه روزهای خدا خوب و میمون هستند . اما در شهر من از اول سال تحویل تا حالا فقط جوونهامون، اونم دسته گلهایی که هر کدوم عطر و بوی خودشون رو داشتند ، از بدی روزگار ، در تصادفات جاده ای جان باختند. در عرض 3-2 ماه نزدیک 10نفر کشته شدند. و همین طور تا آخر سال. جاده های ما ناامن هستند. جوونها هم بی خیال سرعت می شن و می روند. خودشون هم نمی دونند کجا، فقط راه رو می بینند دیگه به آخرش کار ندارند. فروردین ماه امسال یکی از دوستهای خانوادگیمون رفته بود برای فیلمبرداری یک مراسم عروسی. خودش به همراه نامزدش که تا چند وقت دیگه عروسی شون بود، خواهرش، دوستش و راننده بی احتیاط تاکسی همه کشته شدند. مصیبت بزرگ و تلخی بود. همه عزادار بودند. عزادار نوعروس و داماد و حالا با نزدیک شدن سال جدید یاد اونها و اینکه به همین زودی سالگرد رفتنشون شد غیر قابل باوره. خدا همشون رو رحت کنه. روحشون شاد. محسن و پرستو با هم رفتند ، رفتند برای همیشه. و حسرت عروسی شون به دل پدرو مادرشون تا ابد موند. و حالا سال جدید در راهه. از وقتی بزرگ شدم از عید بدم می اومده ، نمی دونم چرا؟ اما معنای عید رو فقط توی کودکیم پیدا می کنم ،از خدا می خوام سال خوب و پر برکت برای همه باشد. خدایا عید هیچکس عزای عزیزهاش نباشه. امیدوارم سال خوب و میمون و مبارکی برای همه باشه . این سال جدید رو پیشاپیش به همتون تبریک می گم.. به هر حال چه کسی منتظر اومدنش باشه، چه نباشه میاد، پس بهتره رسم مهمان نوازی رو بجا بیاریم و بگیم: خوش اومدی .....
سهم من چیست.... مگر یک پاسخ..... پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود، قد انگشتانم عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها ............
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند.
عیدتون مبارک

یادم می یاد دو سال پیش همین موقع ها رفته بودیم پای دسته. دسته جات مختلف می اومدند . عکس یک پسر بچه توجهم رو جلب کرد. عکسهای زیادی رو یادبود گذاشته بودند، جوونهایی که سال قبل علم امام حسین رو رو شونه هاشون حمل می کردند و حالا عکسهای اونها زینت بخش بیرق و علم امام حسین شده اند. اما این عکس توجهم رو جلب کرد و معلوم بود تازه فوت شده .زمزمه هایی به گوش می رسید که با ضربات چاقوی دوستش کشته شده. و بعد فهمیدم که یک مشاجره منجر به قتلش شده بود. اونم دم مدرسه. پسره 16-15 سال بیشتر نداشت . همه با دیدن اون عکس آه حسرتی می کشیدند و قاتل رو لعن ونفرین می کردند. بیچاره اونم سنی نداشت، همکلاسی بودند. قضیه فراموشم شد تا چند روز پیش یعنی دو سال بعد از آن روز. حرفهایی می شنیدم مبنی براینکه اعدام اون پسر نزدیکه. 2سال زندان مونده بود تا 18سالش بشه. همه پدرمادرها امروز و فردا می کنند به امید بزرگ شدن فرزندشون اما ای کاش این پسر بزرگ نمی شد. بزرگ شدن یعنی مرگ، یعنی اعدام. خیلی سخته. این مدت همه امید داشتند که خانواده اون پسر ببخشند و عفو کنند اما افسوس.... .بعد از شنیدن خبر اعدامش یک لحظه آروم و قرار نداشتم و دیروز که اعلامیه اش رو دیدم ..... وای چی بگم......خودتون تصور کنید اون پسر به هیچ وجه قاتل نبود. ساده، خیلی ساده، پشت لبش تازه سبز شده بود. به زور 15 سال می زد. با عکسش هزار حرف ناگفته می زد و می خواست از همه می خواست که گوش بدهند. می گفت زندگی حق من بود، من بچه بودم، چرا اونها نبخشیدند، و این حرفهای خودمه به اون پدر و مادر عزیز از دست داده. می دونم چه آرزوهایی براش داشتید، اما اونها هر دو مقصر بودند، بچه بودند، گناه شما بزرگتر از اون گناه بود. می تونستید چند سالی زندان نگهش دارید. دیه را هم که می خواستند بدهند اما شما قبول نکردید. همه اش به اون لحظه ای فکر می کنم که می خواست پای چوبه دار برود. خدا می دونه چه حالی داشته.مگه یک بچه چی از زندگیش فهمیده که ببرنش پای چوبه دار!!!! این دو سال چقدر انتظار کشیده که رضایت بدهند اما حیف از سنگدلی. و امسال عکس اون زینت بخش علم امام حسین می شه. خدایا حکمتت رو شکر، بزرگواری ات رو شکر اما...... نباید اینطور تمام می شد! کاش 10سال می موند زندان و با پای خودش به پیشواز مرگ نمی رفت. آخه یک بچه چی می دونه. یک پسر16ساله چی از زندگیش فهمیده. 18سالگی شروع همه آرزوهاش بوده. من کار اونو تأیید نمی کنم و می دونم کارش جبران ناپذیر بوده اما با مرگش هیچی درست نمی شه وبدتر از قبل هم میشه.اگه سن و سالی داشت قبول ، باید مجازات می شد ولی این اتفاق ناخواسته افتاده. کاش اون پدر مادر یکمی دلشون به رحم اومده بود و بخشیده بودنش. من نمی شناسمش اما واقعا دلم براش سوخت. نمی دونم قربانی کدوم اشتباه شد، و چه کسی این میون مقصر بود؟ من فقط می دونم اسمش آرش بود و 18 سال داشت......همین! و اینو هم خوب می دونم که برای این حرفها خیلی دیر شده اما روزی هزار بار از خودم می پرسم ای کاش سرنوشت این دو تا جوون اینطور تباه نمی شد. روح هر دو شون شاد. امیدوارم هیچ وقت دیگه ای از این اتفاقات نیفتد.ای کاش همیشه یادمون می موند که عصبانیت لحظه ای ما برابر میشه با یک پشیمانی .....خدایا توی این لحظات ما رو فراموش نکن. آمین یا رب العالمین
"
عشق (LOVE)
نویسنده: گل یخ(پنج شنبه 85/10/21 ساعت 12:38 صبح)
پروردگارا!
کاش نسیم سبز سحر، صدای تنهایی و اندوه مرا در میان هجوم برگ های پاییزی گم می کرد و کاش باران مهربان تو دیدگان شب زده ام را به اشک های پنهان ندامت و پشیمانی می آراست و همراه با فصل برگ ریزان نا امیدی نیز در وجودم خاکستر می شد و عشق به عبادت در من زنده می گردید

عشق (LOVE)
عشق ، یک عکس یادگاری نیست ، یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست .
واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن ، و این هر دو در اراده ی
انسانی ست که می خواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند .
دختران و پسران بسیاری هستند که تمام هدفشان از طرح مساله ی عشق ،رسیدن است .
عجب جنجالی به پا می کنند !
اعتصاب غذا ، تهدید ، گریه ، سکوت ، فریاد ... و سرانجام ، رسیدن .
اما از همین لحظه مشکل آغاز می شود
این مقدمه ای است برای حرفهای امشبم.... هر کدوم از ما عشق را اون جوری که دیده یا شنیده معنا می کنه. یا برحسب عشقی که تجربه کرده در موردش قضاوت می کنه. حتی ممکنه از شنیدن اسمش بیزار باشه و قضاوتی تلخ در موردش بکنه.قضاوتی که با اشک چشم، آه سرد و وای کاش همراه می شه. واقعا عشق یعنی چی؟ آیا همه عشقها یک جورند. یک جنسند؟ عشق مادر به فرزندش با عشق یک زن به مرد برابر است؟ نمی دونم . اما خیلی مواقع تا اسم عشق به میون میاد همه یاد عشقهای خیابونی می افتند و میگن بابا عشق چیه؟ عشق چی؟ کشک کی؟ دلت خوشه ها. ممکنه هم با شنیدن اسمش به یاد قصه های شیرین لیلی ومجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت بیافتیم و به یاد بیاریم که عشق اونها به وصال نرسید واین شد سرآغاز قصه عشق. اما دلم می خواد یکمی عاقلانه تر به این مسئله نگاه کنم. خدایا اگه رومئو به ژولیت می رسید یا اگه شیرین و فرهاد به وصال هم می رسیدند ما باز هم از عشق می گفتیم. ناگفته نمونه که خدای ما خیلی مهربونه و اگه عشقی نباشه کتاب زندگی ما هم بسته می شه. دوست دارم بدونم که عشق بین ما آدمها جایگاهش کجاست؟ کی عاشق بوده؟ عشقو چطور دیده؟ چطور تجربه اش کرده؟ نمی دونم عشق آدمهای به وصال رسیده به کجا ختم شده؟ دوست دارم اگه کسی به عشقش رسیده بهم بگه که «آیا وصال یعنی پایان عشق ! »آیا واقعا اینطوره. خیلی از آدمها بدون عشق زدواج می کنند و بعد اون عشق بینشون بوجود می یاد. کدوم یکی از این عشقها دوام دارند. چه عشقی زودتر به خاکستر می شینه ، کدوم عشق اونقدر شعله ور میشه که دیگه خاکستر هم پیشش سر خم می کنه. همیشه تصور من این بوده که رسیدن ،وصال، یعنی پایان عشق. چون تا قبل از وصال به یاد هم بودند. هیچکدوم غرق در مشکلات زندگی نشده و فقط همدیگه رو دوست داشتند. اما وقتی به هم می رسیدند دیگه قراره چی بشه؟ نمی دونم قضاوت من درسته یا نه؟ اما دید من به زندگی اینو می گه که وصال یعنی یک خط قرمز بر روی همه علایق. نمی دونم چرا این تصور رو پیدا کرده ام. من حتی وجود بچه رو هم در زندگی لازم نمی دونم. وجود بچه فقط برای بقا آدمهاست همین! بچه وقتی پا به زندگی می گذاره مشکلاتش رو با خودش میاره و اونوقت این بچه ست که در زندگی نقش اساسی رو بازی می کنه ، عشق زن و مرد تبدیل میشه به عشق به دیگری! به چیزی که هر دو دوستش دارند.به یک حس مسئولیت در قبال فرزند ختم میشه و تمام ..... اونوقت اون عشقی که شاید سالها با یادش زندگی کرده اند ، کم کم رنگ می بازه. مشکلات میشه مشکلات بچه، سرگرمی می شه بچه، می دونم که خیلی ها با نظرم مخالفند اما باور کنید روی این حرفها مدتها فکر کردم. حتی از ازدواج می ترسم. آخه مگه قراره چی بشه.دلم می خواد شما هم برام از عشق بگید اینکه اونو چطور می بینید آیا قابل لمسه؟ آیا عشق با وصال سر سازگاری داره ، یا نه با اومدنش همه چیز رو ویرون می کنه. خیلی ها می گن عاشقن ، اما نیستند، عشق شده بازیچه دست اونها. عشق،زندگی می بخشه، عشق امید با خودش می یاره، عشق همه چیز هست غیر از نا امیدی، غیر از یأس، اگه عشق نباشه زندگی معنای خودش رو از دست می ده. دوست دارم عشقو با معنای واقعی اش لمس کنم. عشق باید زندگی ببخشد، نه اینکه زندگی رو از آدم بگیره. خیلی ها رو سراغ دارم که به قول خودشون عاشق بودند . اما این عشق، با نسیمی به بوته فراموشی سپرده شده و باز اون نسیم شده عشق تازه. عشق این نیست. عشق باید تا همیشه عشقت باقی بمونه. خوشا به حال اون کسی که از عشق زندگی گرفته، با اون نفس کشیده ، و عشق بهونه بودنشه. ای کاش هیچکس از عشقش بیزار نباشه......
به خداوند نگوئید مشکل بزرگی دارم...... بلکه به مشکلات بگوئید خدای بزرگی دارم.!!!

دو روز پیش یک آگهی استخدام فاکس شد دفتر. من کار تایپش رو انجام دادم. آگهی از یکی از شرکتهای نزدیک خودمان بود که حالا اسم و آوازه اش تو دنیا پیچیده، و برای اولین بار خواسته یک لطف به مردم منطقه ما بکند و نیروی بومی استخدام کند. هر خط از اون رو که می خواندم برای خودم ، جامعه ام، جوونهامون متأسف می شدم. سر تا سر اون آگهی پر بود از سهمیه برای فلان کس مثل خیلی از این آگهی های استخدامی که چند وقت یکبار منتشر می شه. یعنی فردی با سهمیه عادی در این آگهی اصلا وجود نداشت. این 5 برگ A4با هزار بند و تبصره می گفت هر کس سهمیه داره حق زندگی داره، هر کس فامیل درجه اولش در جنگ حضور داشته جزء این سرزمین است و دیگران هیچ. تا حالا اینقدر بی انصافی ندیده بودم. همه جوانان ما به این مرز و بوم تعلق خاطر دارند. ایرانشان را دوست دارند و برای آن جان فدا می کنند. حالا این آقایان شلاق بی انصافی شان را دارند بر تن همه این جوانان می زنند. من برای خودم و همه اون جوونهایی که سهمیه ندارند متأسفم. فقط می خواهم یک نفر جواب منو بده، یک جواب قانع کننده که چرا یک فرزند شهید، یک فرزند آزاده، رزمنده می تواند با معافیت پزشکی استخدام شود و مشکلی برای آن شرکت و کارخانه پیش نیاید اما یک جوان با همان معافیت پزشکی نمی تواند؟! شاید یک جوان به یک دلیلی معافیت پزشکی گرفت و آن معافیت هیچ مشکلی برای کار کردن ایجاد نکند .پس تکلیف این جوون در این کشور با هزاران هزینه کمرشکن زندگی چی میشه؟ اون حق زندگی نداره؟ فقط اگه سهمیه داشته باشه می تونه استخدام بشه!؟ اگه یکم با چشم باز به طرافمون نگاه کنیم متوجه می شیم که چقدر آدم بیکار مثل من و شما دور و برمون هست. جوونی که خیلی وقته از زمان ازدواجش گذشته اما کار ندارد، خرج مادر وپدرش به عهده اونه. پیش دوستاش ، دوستایی که پدر پولدار دارند ، کار آزاد دارند شرمند اس. این جوونها زیادند. وقتی به این کانونهای کاریابی سری بزنیم اکثریت قریب به اتفاق اونها رو می بینیم. جوونی که رفته دانشگاه تا توی جامعه بهش با یک دید دیگه ، با دیدی محترمانه نگاه بشه باید بره کاریابی ببیند آیا این غولهای اقتصادی جامعه ما کارگر روزمزد نمی خوان. دیگه تو این جامعه مدرک تحصیلی ارزش ندارد. اینو دیدم که می گم. کار ندارند مدرکت چیه. اصلا مهم نیست که چقدر درس خوندی. تو این جامعه فقط یک قانون حکم می کنه اونم جنگه......چند ساله جنگ تمام شده؟ هیچکس تو این جامعه منکر از خودگذشتگی هایی که بسیجیان ما کردند نیستند . همه به اونها دست مریضاد می گن. همه قبولشون داریم وبراشون احترام قائلیم اما آیا دیگه وقت اون نرسیده که مدیران اجرایی جامعه ما این اکثریت قریب به اتفاق 20میلیونی را ببینند. بخدا جوونهای نور چشمی این جامعه فقط سهمیه دارها نیستند. آیا به اندازه کافی به اونها توجه نشده؟ به اندازه کافی سهمیه استخدامی شرکتها، سازمانها ، کنکور و هر چی که بوده رو به اونها اختصاص نداده ایم. پس ما چی؟ پس جوونهای دیگه چی؟؟؟؟؟؟ هنوزم سبک نشده ام. حرفهام زیادند و حوصله گفتن نیست. فقط ای کاش جامعه ما جوونهاشو می دید، اونم جوونهایی که هیچ جای دنیا همتا ندارند واینو خیلی وقته ثابت کردند. هر وقت بهشون نیاز بوده بدون هیچ منتی آماده بودند. اما.....این جوونهای بدون سهمیه هستند که چشمهای تیزبین دنیا رو متوجه ایران می کنند فقط ای کاش کسی بود و قدرشون رو می دونست اما هزاران افسوس ......

سلام .
بالاخره بعد از مدتها که اون وبلاگم خاک فراموشی به تنش نشسته بود تصمیم گرفتم که بروم سراغ یک وبلاگ دیگه البته با یک حال و هوای دیگه.... . خیلی دوست دارم که اینجا بتونم گرد فراموشی رو از حرفهایم برای تو پاک کنم. نمی خواهم در بند این باشم که آیا کسی از وبلاگم دیدن می کند یا نه. نه که برام مهم نباشه اما دوست ندارم وقتی میام سراغش دنبال بازدید کننده باشم. دوست دارم اتفاقات خوب و بد ،تلخ وشیرین، بی مزه و با مزه و بالاخره هر چی که تو روزمره باهاش مواجه می شم اینجا باشن. من 10سالی میشه که زندگیمو توی سالنامه خلاصه می کنم. اما دیگه خیلی وقته که حوصله سالنامه رو هم ندارم. نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه. اما بعضی مواقع از یک هفته هم بیشتر طول می کشه و وقتی می خوام پرش کنم روزهامو گم می کنم. و از دیدن برگهای سفید دلم می گیره. احساس پوچی می کنم. نمی دونم مطالبم جالب باشه یا نه، اما تصمیم دارم بنویسم. برای کس خاصی نمی نویسم فقط برای دل خودم. یک احساس بدی بهم نیشخند می زنه ، بهم می گه زهی خیال باطل. اون وبلاگ رو هم با شور و شوق زیادی شروع کردی و خیلی زود فراموش کردی اینهم مثل همون 3-2 ماه بیشتر دوام نمی یاری. نمی دونم شاید هم من یک روز به اون احساس بد نیشخند زدم. فقط ازتون می خوام تحملم کنید. و اما امروز.......
امروز سه شنبه بود . دیشب تولد وبلاگم بود و تا 2:30شب بیدار بودم.
با یکی از دوستام هم در حین کار درد دل می کردم. اونم آدم صبوری بود و به همه حرفهام گوش داد.
وقتی برای خواب آماده شدم تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود و همین باعث شد که ساعتم هم خوابش ببرد، گوشیمو گذاشته بودم زنگ بزنه اما نمی دانم چرا 7:30 را زده بودم 8:30 و نتیجه این شد که صبح 8:30بیدار شدم و باز سر کار دیر رسیدم(9صبح)
. امروز روزنامه ها رو باید می بردیم پست. همکارهام به محض دیدنم گفتند امروز می خواهیم کار پست رو زودتر تمام کنیم، منم گفتم ان شاءاله... کارها داشت تمام می شد که یک چیزی تو ذهنم جرقه زد و فهمیدم که بله یک آگهی دولتی از قلم افتاده. بد بیاری پشت سر هم از صبح واسم می بارید. و این فراموش کاری باعث شد که ظهر تا 1:30 کارمون طول بکشه. خیلی خسته بودم. اومدم خونه تا 4خوابیدم بعد هم از صدای زنگ تلفن بیدار شدم.... بعد از ظهرها خیلی کسل کننده است . کلاسم چند روز پیش تمام شد. ظهرها ناهار خورده نخورده می رفتم کلاس تا بعد از ظهر اما این روزها از کلاس هم خبری نیست. حسابی بی حوصله ام.....
این تصویر زیبا هم تقدیم به شما.....

خدایا..
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
وخطی ننویسم که آزار دهد کسی را!
یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر، وجواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم!
یادم باشد باید فریادی داشته باشم از جنس سکوت(!!) و برای سیاهی ها نور بپاشم!
یادم باشد از چشمه، درسِِ خروش بگیرم و از آسمان، درسِ پـاک زیستن!
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست!
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند!
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان!
یادم باشد زندگی را دوست دارم!
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم!
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد!
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم!
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود!
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم!
و یادم باشد زنده ام..! ...
=============================
لیست کل یادداشت های این وبلاگ